"آنجا که سنگی، بر زمینی که او سبزش میخواست و سرخ بود، و سیاه بود و شبزده نشسته است تا نامش را در لحظه لحظه زمان و تا همیشه تاریخ تکرار کند.
که پای دیگرش را«بر فرق زمین کوبید»و همچنان آزادی را،عشق را، کرامت انسانی را و روشنایی ابدی را فریاد میزند.
و هر روز به دیدار میروند او را آنان که آزادی را،عشق را«بامداد»را دوست میدارند که شاملو در سطر،سطر شعرهایش و در واژه، واژه نوشتههایش،تا همیشه زنده است و در یاد آنها که فرزندان صبحاند و ساجدان معبد عشق.
بهتان مگوی که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است.
ظلمت را به نبرد آهنگ نیست، چندانکه آفتاب تیغ برکشد او را مجال درنگ نیست.
ترانهی اشک و آفتاب -دریا دریا چهت اوفتاد که گریستی؟ -تاریک ترک یافتم از آفتاب خود را.
-پیسوز اندیشه را چهت اوفتاد که برافراشتی؟ تابان ترک یافتم از آفتاب خود را."