خلاصه ماشینی:
"این هم استخوان ساق پای اوست سرش را پیدا کن سلمان بکاویدن پرداخته پیوسته قطعات پارچه کهنه و پارههای استخوان پوسیده و بالاخره جمجمه را بدر آورده ببهزاد داد»بهزاد خاک از آن تکانیده اثار سرور در اول و علائم انقباض در ثانی در چهره وی پدید شده رنگ صورتش تغییر کرد و گفت«اینهم سر اوست»آری اینسر همان مظلومیست که او را بدون گناه کشتند»این سر برای ما بقدر نصف خلافت ارزش دارد و روزی که انتقام او را هم بگیریم همه خلافت را بچنگ آوردهایم»بالاخره بهزان آن سر را بوسید و سلمان نیز پیش دویده او را بوسه داد و با گوشه جامه خود با کمال آرامی و مدارا خاکها را از آن سترد»بهزاد با چشمان شرربار و چهره متغیر بان سر مینگریست سلمان گفت از اینکه بمقصود خود رسیدی ترا تبریک و تهنیت میگویم دیگر بس است برو اندکی راحت کن که امشب خیلی زحمت کشیدی سلمان پس از این بیان چراغرا برداشته و با دست دیگر جمجمه را گرفت و راه افتاد بهزاد هم با سکوت در پی سلمان روان شده و از شدت خشم گوئی خون در رگهایش بسته بود میمونه چون آنها را بطرف اطاق روان دید بر بستر خود نشسته و از کثرت تعجب و رنج بجان آمده بود افکار و خیالاتش متهاجم شده مهیا گشت در همان ساعت بهزاد را ملاقات کند و از سر و حقیقت کار جویا شود لکن بخود وعده صبح داد» آنشب گذشته و میمونه مانند کسی بود که غوطهور دریائی بیکران باشد نزدیک صبح بخواب رفت و بخود نیامد مگر وقتیکه جدهاش او را بیدار نمود»میمونه چشم خود را باز کرده عباده را بالای سر خود ایستاده دید که میگوید میمونه."