خلاصه ماشینی:
"چاقو چطور است؟میشود در بعد از ظهری گرم،طرف را که شیکوپیک کرده است تا بر سر قرار مهمی-!؟-در چهار راه کالج حاضر شود و همانجا مقابل منزل و در حاشیهی خیابان ایستاده است و به ساعت نگاه میکند هی و پابهپا،روی کفش چرمیاش را با پشت پاچههای شلوار برق میاندازد،چاقوکشی کرد،پنج بار متوالی و بار آخر نیز چاقو را قریچ چرخاند توی شکم او و میتوان اصلا به چشمهای هراسان و ملتمسش هم نگاه نکرد و به سمتی گریخت.
چهارشنبهها و گاهی هم صبحهای دوشنبه با دختری که نامزد پنهانی اوست-یعنی رفتهاند شهرستان عقد کردهاند پیش خانوادههایشان و قرار است بعد از عید ازدواج کنند-،قرار میگذارد؛میرود و از کیوسک زرد رنگ ابتدای کوچهی محل زندگی یا تلفن رنگ و رو رفتهی ساندویچ فروشی»پیکنیک»زنگ میزند و بعد به پارک پشت شهرداری میرود و روی یکی از نیمکتهای خالی مینشیند و کلاغهای پیر پارک را نگاه میکند که چگونه به هم نوک میزنند و لقمه از هم میربایند،تا او بیاید.
خمیازهای میکشم و انگشت میکوبم روی کیبورد:پیکان،ترمز تندی میکند و ابراهیمی در همان هیأت متصور در ذهن قاتل،از آن پیاده میشود: بلند بالا با موهای تابیده در زیر کلاه-ایتالیایی باشد زیباتر است، سرمهای؛درست مثل کلاه من که از سهراه بازار خریدهام و تا به حال چند نفر جلویام را در خیابان گرفتهاند تا آدرس مغازهای که کلاهام را از آنجا خریدهام به آنها بدهم-دستهایی که مدام در حرکتاند و چشمهایی که رنگشان سبز است،سبز تیره،میشی است،میشی روشن."