خلاصه ماشینی:
"آری،همگان ترا به نیکی شناسند ولی تو خود را نشناختهئی و ندانستهئی و آرند این سخن،همین گفتگوها که داری و گرنه هرگز در اینجا اینچنین تنها باندیشه نمینشستی: اکنون هنگام کار است،اینک هنگامهء کارزار، روز داوری،روزی سخت بزرگ و گرانبار است.
سپس-دیدمت-که برخاستی و بدور از چشمان ستایشگر کاروانیان،دردمند و پریشان، رو به صحرا نهادی و آنگاه در آنجا،در آن تنهائی، از خشمی که بخود داشتی چون مار بخود میپیچیدی و بخود نیش میزدی و چیزی نمانده بود که دل خونینت را،به خواری و زاری،از تنگنای سینه فراخت بدرآوری و بروی خار و سنگ دشت فروکشی و سراسر آن خاک درشتناک را از خون پاک دل زخمین خود رنگین کنی.
منهم این داستانها برای آن آرودم تا بیادآری که با همه نازکدلی و دوستداری گاه ناچاری و ناگزیر که دست خشم از آستین مهربانی بدر- آری و با سرپنجه دلیری،با همه زور و نیروئی که در بازو داری،مچ دستهای آلوده نامردمان پلید را:نامردان سیاهکار سیه دشت را،تیره مغزان نادان اهرمن خو،بیچارگان وامانده خود فروش و سیاهدلان بد پیشه کینه جو را...
به بین،آرشا،اگر تو کودکانه خشم نمیگرفتی،یعنی ازروی سادگی،هنگامی که دلت بمهر میسوخت،ناگهان به سوی تنها نادان بیدادگری که پیش رویت میدیدی نمیپریدی و بجای آن کار نابجای ناگهانی،خشم خود را فرو میبردی،آنگاه،بروشنی،میدیدی که چگونه اندیشهئی،آرمانی در سرت پیدا شده است و هدفی میبینی:میدیدی که این تنها آدم نادان، براستی،تنها نیستء.
اگر تیر در چلهء کمانت بگذاری و با همه نیروی خشم مهربانی که داری،بیآنکه بردل و سینه کسی،پرتاب کنی بدورترین جای آنگاه تو هلوانیترین کارها را نمودهئی،بزرگترین شاهکار زندگانیت را پدید آوردهئی،یعنی:مرز ایران را به دورترین جایها کشیدهئی،ایران زمین را بیشتر گسترده و پردامنه نمودهئی."