خلاصه ماشینی:
"این بود که تصمیم گرفتیم به ملاقات آنها برویم و بگوئیم که چرا نباید دیگر به آن فکر کنند.
یادمان آمد که پیرمرد را دو هفته پیش بهزندان انداختند چرا که عوارض نمیداد و قاچاق میفروخت و بعد که از زندان درآمد،چشمش میترسید و -طبیعی بود که-از ما هم میترسید و اگر نمیفروخت راه بیهوده رفته بودیم و ممکن بود ما را هم بگیرند که چرا آخرهای شب در شهر کوچکمان میگردیم.
و باز پس میرفتند تا آخرینبار که دندانها یکباره فرومیریختند و همهچیز میایستاد و هیچچیز را نمیدیدی چون برقی نبود تا ببینی؛ فقط صدای فروریختن دندانها را میشنیدی و آنقدر بر خودت فشار میآوردی که فریاد میکشیدی و پنجره را که همین چند لحظه پیش بسته بودی باز میکردی و خود را بهنسیم میسپردی تا از اینجا ببردت.
بعد که غذایمان تمام شد و خواستیم برویم گفتیم اگر ما هم نیآمده بودیم آنوقت کافهچی چه میکرد؟یکی گفت باید دکانش را میبست."