خلاصه ماشینی:
"» اتفاقا صبح یکشنبه آفتاب بود، و دوست من تا چشم باز کرد،گفت:«روز خوبی است،مگرنه؟»و این چیزی است که از هر انگلیسی میشنوی،هر جا می- شنوی،توی رستوران،توی راهروی هتل، توی اتوبوس،حتی توی کوچه و خیابان همراه با یک لبخند بیمعنی،لبخندی که برای تو از سرزمین آفتاب بیدریغ و دریغ از باران آمده،سیلی بیدلیلی است.
چند تا میز کار،روی یکی آقای ویلیام جفرز مشغول آزمایش ابتکار جدیدش برای فتیله کردن قالبها،روی یکی شمعهای از قالب درآمده، آماده نقاشی،و زنی قلم مو به دست پشت آن نشسته،روی یکی زنی بلندبالا،میانه سال که مردوار گردن میافراشت،مردوار خم میشد،مردوار با نوک قملی فلزی بر موم رنگین طرح قالبهای تازه میریخت،و بر یکی از درازتر از همه بود چند ظرف نان بریده و یک ظرف پر از کره و پنیر یک ظرف سیب و ده دوازدهتایی قوطی آبجو.
خودم را هرطور که بود با نان و کره و پنیر نیمهسیر کردم و از آبجو نخوردم و از سیب کال هم نخوردم تا اقلا حساب آقا و خانم جفرز را برهم زده باشم،یعنی حساب خرجشان را،و این هم تلاشی بود از جانب من برای آنکه جوابی داده باشم به آن (به تصویر صفحه مراجعه شود) حسابگری،جوابی که در شرق قرنها به استثمار غرب دادهایم:هی جستم اینرو خط،هی جستم آنرو خط.
به آنها بگو که زمین خدا برای همه است و هرکس با عرق جبین از دل خاک چیزی بیرون کشید، حق خود اوست.
؟ در این وقت فریاد آقای جفرز بلند شد«مامود،پیتر،بیائید!» و پیتر گفت«و تو چه فیلسوفی هستی،مامود،که در فکر کردن به من اختیار نمیدهی؟اگر من آزادم،با این آزادی پیامبری را انتخاب میکنم و فلسفه را به تو میدهم."