خلاصه ماشینی:
"و آن نیز موجب زیادتی اعتقاد مردم شد تا روزی مجلسی آراسته بود و مردم را عظیم متاثر و گریان ساخته در اثنای گرمی مجلس و گریه مردم ناگاه مردی غریب،مهیب و صابح وجود با چند غلام از در مسجد درآمد و بیمحابا قدم در میان مجلس نهاد و بپای منبر آمد و دلیر بمنبر بالا رفت و یک تپانچه محکم چنان بر روی قاضی بزد که صدا بمقصوره در پیچید و طنابی از میان باز کرد و در گردن قاضی افکند و خواست که او را از منبر فروکشد بیکبار خاص و عام هجوم و ازدحام کردند و بمثابهئی که نزدیک بآن شد که آن مرد کشته شود، قاضی فریاد کرد که ای مردم بجای خود قرار گیرید و قصه من و این مرد بشنوید مردم آرام گرفتند،قاضی گفت بر عزیزان مجلس مخفی نماند که فقیر بنده و خانهزاد این مردم و مدتی مدید و عهدی بعیدست که از وی گریختهام و او چندین سال است که در جستجوی من گرد بر و بحر میگردد تا در این زمان پی بدین مکان برده اگر مرا ایذاء میکند معذور است که بسی در طلب من محنت کشیدست و من ازو بغایت این دیار کرم نمایند و مرا از قید بندگی او آزاد کنند تا بقیة العمر در این ملک بموعظه مشغول باشد،غایت شفقت و مرحمت بجا آورده باشند و مرا رهین منت خود کرده،مردم بیکباره آواز برداشتند که بدل و جان خدمتکاریم و منت میداریم پس متوجه آنمرد شدند و از روی تواضع و تضرع قاضی را ازو خواستند و او بغایت غلیظ بود و از قاضی بفروختن راضی نمیشد،اما بعد از مبالغه بسیار تن بفروختن در داد و گفت میخواهم که اول او را پانصد تازیانه بزنم و دل ازو خالی کنم، و قاضی گردن کج کرده میگفت."