خلاصه ماشینی:
"» اوراشیما گفت:«بگذار بروم خانه،بچههای کوچکم چشمبراه و خستهاند» ولی دختر گفت: «اوراشیما، ای ماهیگیر دریای میانه.
» سپس دختر دریای ژرف گریست و اوراشیما اشکهایش را دید و گفت: «من همین یکشب را با شما خواهم ماند.
دختر گفت:«در آنرا باز مکن،ای ماهیگیر درش را باز مکن»پس آن دختر دریای ژرف در آب رفت و ناپدید شد.
اوراشیما فریاد زد:«این چه چیز است؟آیا هوش از سرم پریده؟آیا چشمهایم را در دریای ژرف جا گذاشتهام؟» روی علفهای زمین نشست و بفکر فرو رفت.
با خودش گفت:«خدایان بدادم برسند!زنم کجاست و چه بسر بچههای کوچکم آمده؟» بدهکده رفت که حتی سنگهای سر راهش را میشناخت، و هر سفال و هر لبه شیروانی بچشمش خودمانی میآمد،آنجا مردمانی را دید که در آمد و شد بودند و پی کار خود میرفتند.
اوراشیما با خود گفت:«من پیر هستم!» خواست در مجری را ببندد،ولی آنرا پرت کرد و گفت: «بخار دودی که در آن بود برای همیشه رفت."