خلاصه ماشینی:
"میدانی بچهها پشت سرت چه میگویند؟میگویند:درخشان تو را دوست دارد.
نوری با تعجب گفت:تو هم او را دوست داری؟!گفتم بله!
آمدم بگویم اگر جلوش را نگیری روی بچهها را به خودت باز میکنی.
دلم برایت سوخت گفتم بیایم روشنت کنم حالا میفهمم چه اشتباه بزرگی کردهام!کارهایی که او با تو میکند اگر با من میکرد میدانی چه میکردم؟اول جلو بچهها خنکش میکردم میگفتم: آقا با من شوخی نکنید.
تو او را دوست داری داشته باش به من چه!اگر هم خواستی این حرفها را به او بگویی برو بگو من نمیترسم،ردم میکند.
«اکبرزاده» و«تهرانیان»روزی مرا به کناری بردند و گفتند:سؤالهای حساب و هندسه را بگو!گفتم:سوالهای چی؟گفتند:تو یعنی نمیدانی که ما چه میخواهیم؟سئوالهای امتحان را میخواهیم.
راستی اگر پیش پدرم بیایند و این حرفها را به او بگویند پدرم چه خواهد کرد؟دیگر چگونه میتوانم به چشمش نگاه کنم؟چرا پدرم را ظالمانه میخواهند از من بگیرند؟چرا می- خواهند مرا از او جدا کنند؟ اکبرزاده گفت:خوبه قیافهی طفلان مسلم را به خودت نگیر.
فشار داد و گفت:چرا نشستهای؟برخیز، نگاهش پتک بود،مغزم را می- کوفت به پاهای بچهها که آسوده و لاابالی زیر میز دراز شده بود نگاه کردم.
«اکبرزاده»آهسته گفت:اگر فکر میکنی میتوانی از دست ما فرار کنی،کورخوندی بیخودی گریه مکن ما امروز میاییم و پدرت را میبینیم...
نزدیک خانهمان با ترس و وحشت پشت سرم را نگاه کردم اما آنها را دیگر ندیدم.
برای آنان که دغدغههای تهیه مواد اولیه را ندارند تالیف شده و کتاب در بین کدبانوان طرفدارانی داشته است که به چاپ دوم رسیده،خواندن آن را به خانمهای خانهدار-اگر گوشت گیرشان آمد-توصیه می- کنیم."