خلاصه ماشینی:
"دخترک با حسن نیت نگاهی ساده و بیآلایش بوی افکنده گفت برای ملاقات عمویم فضل آمدهء؟صبح زود با پدرم نزد مأمون رفته و هنوز برنگشتهاند، آمدن تو هم باعث تصدیع من نشده اگر حدس من صائب باشد تو همان بهزاد باشی؟چنین؟نیست و پس از اینسخن سکوت کرده منتظر جواب شد گفت آری مرا نام بهزاد است.
دخترک گفت پدر و عموی من زیاد از تو تمجید و توصیف مینمایند و اگر اینجا بودند بسیار از دیدار تو مسرور میگشتند اینک بفرمای بنشین تا بازآیند بهزاد از لطافت و ذکاوت دخترک در این سنوسال متعجب شده دانست که این دخترک همان پوراندخت«دختر حسن بن سهل»است آنگاه از اشارهء که چندی پیش فضل راجع بپوران بوی گفته بود یادآورده او را دید که سزاوار همسری بزرگترین مردان جهان است و اگر قبلش جای دیگر نبود از این نصیب و بهره بینهایت محظوظ میگردید پس گفت خانم بینهایت از لطف شما ممنونم و بسی مایل بودم که دمی در خدمت تو بیاسایم لکن چون با فضل کار مهمی دارم مجبورم بقصر مأمون روم تمنا آنکه اجازت فرمائی مرخص شوم بهزاد پس از اینگفتار قصر مأمون رهسپار گردید،جایگاه مامون در آن ایام در قصر امارت وی بود زیرا مأمون در آن حین امیر خرسان بود."