چکیده:
بنیادگرایی جنبشی مذهبی است که بازگشت به اصول و بنیادها را مفروض گرفته و عمدتا خواستار عبور از مدرنیسم و بازگشت به سنتهاست. تصلب، تاکید بر جامعیت دین، مخالفت با سکولاریسم و تاکید بر خشونت جهت پیشبرد اهداف، از ویژگیهای اصلی جریانهای بنیادگرا و از جمله بنیادگرایی مسیحی است. جنبشهای بنیادگرا با چنین رویکردی درصدد تاثیرگذاری بر محیط پیرامون خود بودهاند. تحقیق حاضر به بررسی تاثیر آموزههای بنیادگرایی مسیحی بر سیاست ایالات متحده آمریکا در دو حوزه سیاست خارجی و سیاست داخلی خواهد پرداخت.
Being a religious movement, fundamentalism has presumed returning to principles and fundamentals and sought to across from modernism and back to traditions. Atherosclerosis, emphasizing on the centrality of religion, opposing with secularism and emphasizing on violence to reach to the goals are the main features of any form of fundamentalism, including Christian fundamentalism. Such approach leads the fundamentalist movements toward having influence on their surroundings. The effect of the teachings of Christian fundamentalism on American's policy in the field of foreign policy and internal policy is to be studied in this paper.
خلاصه ماشینی:
نکتة مهم دیگر این که بنیادگرایی جنبشی کاملا دینی است، بنابراین در جوامعی به رشد و بالندگی میرسد که زمینههای دینداری به وفور یافت شود؛ اما این نکته به این معنا نیست که در هر جامعهای که دینداری رشد کرد درخت بنیادگرایی نیز تنومند میشود بلکه محیا شدن تمامی زمینههای پیشگفته برای ایجاد یک جریان بنیادگرا ضروری است ولی به هر حال جهت بررسی وجود و تأثیر یک جریان بنیادگرا، ابتدا باید زمینههای دینی موجود در آن جامعه بررسی شود و سپس این نکته واکاوی شود که آیا بنیادگرایی در چنین فضایی رشد کرده است یا خیر؟ بنیادگرایی مسیحی؛ سیاست و حکومت در آمریکا تاکنون در میان جهانیان، مسلمانان متهم به بنیادگرایی بودهاند.
اما سؤال مطرح در اینجا این است که آیا این حمایت مربوط به رویکردهای خاص برخی از رؤسایجمهور آمریکاست یا اینکه سیاست کلی و غیر قابل اجتناب تمامی سیاستمداران آمریکایی است؟ و سؤال دوم اینکه ریشههای این حمایتها در کجاست؟ آیا بر اساس منافع مادی است و یا اینکه ریشه در اعتقادات مذهبی دارد؟ در مورد سؤال اول باید گفت که تصمیمها و عملکردها در سیاست خارجی آمریکا بیشتر توسط ساختارهای موجود در این کشور اتخاذ و عمل میشوند و کمتر قائل به اشخاصند؛ به این معنا که تصمیمسازان و مجریان در سیاست و حکومت ایالات متحده بیشتر تابع اصول کلی هستند که همیشگی و اجتنابناپذیر است و کمتر در این زمینه حق انتخاب دارند.