خلاصه ماشینی:
در یک روز که باد می وزید، بچه های شر مدرسه یک گلوله نخ از میز معلم دزدیدند، بعد از مدرسه پسر مرده را روی زمین گذاشتند، بازوهایش را، طوری که قامتش شبیه یک صلیب شود، از هم باز کردند.
آفتاب غروب کرد و هنوز، پسر مرده سوار بر باد بود.
پسر مرده پرسید: " من کجا هستم؟" مرد به تیره گیهای اطراف نگاهی انداخت و گفت: " کجا؟" صدایش مثل صدای پسر مرده، شبیه خردشدن برگهای خشک بود.
پسر مرده گفت: " اسم خواهرت چه بود؟ " اما مرده، نمیتوانست اسم کسانی که دوستشان داشت را به یاد بیاورد.
پسر مرده گفت: " خوب، توی شهری که من به دنیا آمدم، زنی بیوه بود.
" مردی که به تازه گی مرده بود و هنوز باد را به خاطر داشت گفت: " این جا هرگز باد نمیوزد.
به زنی که بیرون آمد گفت: " پیغامی از سرزمین مردهها " و یکی از پیغامها را به او داد.