خلاصه ماشینی:
"آنجا جزیرۀ کوچکی بود در کنار دریا،متروک و لم یزرع؛طوریکه در نیم ساعت میشد آن را با قایقی پارویی با لاستیکی،از همین نوع قایقی که این زوج در حال نزدیک شدن دارند،دور زد.
دلیا که ستایشگر و هوادار سرسخت جنوب بود،در قایق دراز کشیده بود و از هرچه که میدید با شور و شوقی بیوقفه سخن میگفت و با نوعی کنایۀ لجبازانه با اوسنلی که با آن منطقه غریبه بود،حرف میزد.
از وقتی دلیا را دوست داشت،شاهد همین ملاحظهکاری و ارتباط ناچیزش با جهان مخاطرهآمیز دوروبرش بود،ولی همیشه آرزو میکرد که چیزی از دست ندهد،هیچچیزش را،حتی شادییی که در برابرش گشوده بود.
یکی از دستانش را با چرخش نرم شانه و مچ کش داد،با فشار زانو،پای کمانیاش را به سطح آب رساند،درست مثل ماهییی کوچک اوسنلی در قایق سراسر نگاه بود.
مردی جوان در لباسهای میهمانی تماما سیاهش،که حتی کلاه و چوبدستی روی شانهاش که بقچهیی از آن آویخته بود هم سیاه بود،در کنار دریا و در طول ساحل قدم میزد."