خلاصه ماشینی:
"داستانپرواز (به تصویر صفحه مراجعه شود)طرح از:احمد رضا دالوند دوریس لسینگ ترجمۀ هانیه ناجی بالای سر پیرمرد آشیانۀ کبوترها بود:قفسۀ سیمی مشبک و بلندی بر روی تیرکها،پراز پرندگان خرامانی که بال و پر خود را میآراستند.
نگاه پیرمرد امتداد همین جاده را به سوی خانه طی کرد تا نوهاش را دید که برنردۀ در باغ،در زیر درخت یاس آویزان شده است.
پیرمرد درحالیکه انگشتاناش را مثل چنگک در کف دستهایش فرومیبرد،پرسید:«لا بد منتظر استیون هستی،هان؟» دختر با کمی مکث گفت:«مگه اشکالی داره؟» پیرمرد حس کرد که همهچیز در اطرافاش،از پرندگان خودآرا گرفته تا نورخورشید و گلها،در دل او به صورت عقدهیی سخت و دردناک به هم میآمیزد.
باچشمان تنگ کرده و شانههای خمانده،جلو دختر ایستاد و گفت:«فکر میکنی بهسنی رسیده باشی که در به روی خواستگار باز کنی؟» دختر جوان از این اصطلاح قدیمی سرش را به عقب انداخت و سرزنشآمیزگفت:«اوه،بابابزرگ!» پیرمرد دست برنداشت:«لا بد میخوای بیرون بزنی،هان؟فکر میکنی میتونیشب تو مزرعهها ول بگردی؟» لبخند دختر جوان سبب شد که او در نظر پیرمرد همانگونه ظاهر شود که او را درهر غروب ازاینروزهای گرم آخر تابستان،در جاده دهکده دیده بود:دست در دستپسر مدیر پست،یعنین همان جوان زمخت با اندام نتراشیده و دستها و گردن سرخ.
دختر جوان از جلوی در فریاد زد:«برو بگو،برو دیگه،پس منتظر چی هستی؟» پیرمرد با نگاههای پیاپی و رقتبار به دختر،با حالتی لجوجانه به سوی خانهرفت.
پیرمرد که قطرههای اشک را از چانهاش میتکاند،پرسید:«برای من است؟مالمن؟» دختر جوان دست او را گرفت و گفت:«دوستش داری؟این مال توست،بابابزرگ."