خلاصه ماشینی:
"مقابل آینه شکستهیی که بر چفت پنجره آویخته بود،زبانش را بیرون میآورد و به کام خود که چون سقاخانه2دودزدهیی بود،خیره میشد.
دخترک ذغالفروش شیر آب را که وقتی بسته هم بود باز چکه میکرد،میگشود و آب با فشار بیرون میزد و وقتی به لاوک سنگی میخورد با هزارها ذرهء بلور پراکنده میشد.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) شبی دخترک از خواب پرید و شنید که ماه به پنجره دست میساید.
آسمان و زمین آکنده از غبار سیاهی بود که از زیر درها و درز پنجرهها نفوذ میکرد،پرندهها را میکشت و بر کام سادهلوحهای خفتهیی که دهانشان را هم چون سقاخانه دودزدهیی باز میکردند،مینشست.
دخترک ذغالفروش با حسادتی بسیار به ماه نگاه کرد.
با خود گفت:«چه خوب میشد اگر دستهایم را در ماه فرو برم.
»فکر کرد:«چه خوب میشد اگر میتوانستم صورت،دندانها و چشمهایم را در ماه بشویم.
آفتاب سحر دخترک را در عمق لاوک دید که ماه را تنگتنگ در آغوش گرفته بود."