خلاصه ماشینی:
"همهء میزها به جز یکی،که مرد پشت آن نشسته بود،خالی بود.
تصویر مرد روی شیشه افتاده بود،اما واضح نبود،چون بخار رقیقی رویش نشسته بود.
گل آفتابگردان درشتی،که روی میز بود،نیمی از صورتش را پوشانده بود.
روی میز ما هم بود.
کاپشنام را درآوردم،روی پشتی صندلی انداختم و گفتم: -چهقدر این آفتابگردانها اینجا را قشنگ کردهاند.
مرد نمکدان را دور گلدان روی میز میچرخاند.
گفت:همان کباب مخصوص را سفارش بدهیم؟ گفتم:بله.
پیشخدمت بالا آمد و غذای مرد را جلوش گذاشت.
مرد صندلیاش را جابهجا کرد و صورتش کمی به طرف ما چرخید.
سفارش غذا دادیم،و وقتی پیشخدمت رفت گفت: -چرا این قدر ساکتی؟ رد نگاهم را گرفت:«آشناست؟» -به نظر تو شبیه کسی نیست؟ -نه.
گفتم:خوب؟ گفت:خوب چی؟قیافهء یک غریبه را دارد.
گفتم:اگر کسی مخاش عیب کند لاغر هم میشود؟ با پلکهای تنگکرده نگاهم کرد.
دستهایش را روی میز گذاشته بود.
گفتم:خودش نیست؟ چنگالش را گوشهء بشقاب گذاشت و با دستمال دهنش را پاک کرد."