خلاصه ماشینی:
"از عبد اللطیف لعبی از کتاب جاوداگی جهان چاپ دوم 2001 پاریس-انتشارات La Difference خانهیی آن جاست با دریگشوده و دوکبوتر که نام غایبی را پیوسته آواز میدهند خانهیی آن جاست با چاهی عمیق و ایوان سپیدی که به نمکزاران میماند خانهیی آن جاست برای آنکه آن رفته به خود بگوید هنوز هم رفتن دارم تا هنگام که خانهیی آن جاست من بیوده میکوچم من بیوده میکوچم در هر شهر همان قهوه را مینوشم با قناعت به چهرۀ بیتبسم قهوهچی و قهقهۀ میز مجاور که در شب طنین میافکند زنی برای آخرین بار میگذرد من بیهوده میکوچم و خویشتن را از دوریام تسکین میدهم در هر آسمان یکهلال ماه مییابم و خاموشی لجبازانه ستارگان را در خواب سخن میگویم با درهمآمیزی زبانهای گوناگون و عربدۀ حیوانات در اتاقی که چشم میگشایم همان اتاقی است که در آن به دنیا آمدهام من بیهوده میکوشم سر پرندگان را در نیافتهام همچو سر عشقی که در هر دم جامهدانم را به وسوسه میافکند من کودک این قرن رقت انگیزم من کودک این قرن رقت انگیزم کودکی که بزرگ نشد پرسشهایی که زبانم را میسوزاند بالهایم را سوزاندهاند راه رفتن را آموخته بودم سپستر زیادم رفت خسته از کپرها و از شترهای حریص ویرانهها گسترده در سرتاسر راه سر به سوی شرق میچرخانم در انتظار کاروان مجنونان یکبهیک یکبهیک رؤیاها به روی ساحل جان میبازند خود کلامیشدهاند میآیند از همه سو برای جان باختن به روی ساحل مثل فیلها در گورستان خود در احتضار آنها شرکت میجویم بیآنکه بتوانم جرعهیی آب ببخشایمشان آنها را برای نخستین بار مینگرم برای واپسین بار پیش از آنکه آنها را با ردای کلمات بپوشانم و به روی قایق بگذارم قایقی که پیش از این گهوارۀ آنها بود موج آنها را برده و باز میآورد گویی ساحلی آنجا نبوده است بلکه اینجا روی این صفحه سپید."