خلاصه ماشینی:
"بدزخم اعظم ایرانشاهی دکتر میگوید دهانت را باز کن.
میگوید اینطوری نه،گنده باز کن!باید دندان عقلت را بکشی.
به این فکر میکنم که تو،چقدر شبیه بودی به این دندان عقلی که دکتر میگوید.
نمیخواهند از هم جدا شوند،بعد این همه سال ریشه دواندن و همسایه بازی.
دکتر میپرسد خوبی؟با سر اشاره میکنک که یعنی آره،میگوید: نباید درد داشته باشه با اون همه آمپول بیحسی.
دستهایم شدهاند یک تکه یخ،سرم داغ است،گیج میرود و درد میکند، دهانم طعم خون میدهد،حرف نمیتوانم بزنم،میخواهم صد سال سیاه جای بقیه باز نشود!
همکارم میگوید درد میکنه مگه؟سرم را تکان میدهم.
همکارم میگوید:لابد تو بدزخمی،من کشیدم دو ساعت بعدش تمام شد،بسته شد،تو دو روز و نیم است که کشیدی،هنوز مثل ساعت اولش خون میآید.
چه خوب که همکارم از تکان دادن سر فقط میگیرد که یعنی آره....
دکتر میگوید دهانت را باز کن،باز میکنم.
میگوید اینطوری نه، گنده باز کن!میگوید:ببین،هم زخمش بسته شده،هم اینکه چه تر و تمیز جای بقیه باز شده."