خلاصه ماشینی:
"چشمهایت را باز میکنی و همه چیز مثل همیشه است،تنها با این تفاوت که امروز،دیروز نیست،و تو به هیچ وجه احساس یازده سالگی نمیکنی.
فقط امروز آرزو میکنم که کاش تنها همین یازده سال نبود که مثل پول خردهای داخل قلک حلبی تلقتلق میکنند.
امروز آرزو میکنم که کاش بهجای یازده ساله،صد یا دویست ساله بودم.
شاید بهخاطر اینکه من لاغز و استخوانیام،و شاید بهخاطر این که سیلویا سالداور کودن،از من خوشاش نمیآید است،که میگوید:«فکر میکنم مال راشل است.
این وقتی است که آرزو میکنم کاش یازده ساله نبودم؛ چون تمام سالهای درونم-ده،نه،هشت،هفت،شش،پنج، چهار،سه،دو،یک-به پشت چشمهایم فشار میآورند و میخواهند بزنند بیرون.
این وقتی است که تمام چیزهایی که امروز صبح-از همان وقتی که خانم پرایس بلوز قرمزرنگ را روی میز گذاشت-در درون من جان گرفته بود؛بالاخره از تنم بیرون زد و ریخت بیرون؛و ناگهان جلو همهی بچهها،شروع کردم به گریه کردن.
یازده سالهام،و امروز روز تولد من است،و من دارم جلو همه مثل سهسالهها،گریه میکنم."