خلاصه ماشینی:
"روز جهش مرتضی هاشمپور وقتی از پلهها داشت میرفت پایین؛حس کرد اتفاقی خواهد افتاد.
حالا وقتی از پنجرهی اتاقش در طبقهی پنجم بیرون و پشتبامها را مثل هرروز نگاه میکرد و دودکشها را میشمرد،میتوانست با کشیدن دست بر پشت مفصل آرنجش حضور دوستی را حس کند؛دوستی که برایش هیچ خرجی نداشت.
آقای شانهبندی یک دهه را با خار خود سپری کرد.
آن روز تصمیم گرفته بود فقط از پنجره پشتبامها را نگاه کند و دودکشها را بشمارد.
شانهبندی با خود فکر کرد: راستی صندلی را بعد از رفتن او چه کار میکنند؟حتما میرود به انبار اسقاط.
آقای شانهبندی از پنجره بیرون را نگا کرد:شماری از پشتبامهای سیاه،با دودکشهای فراوان.
آقای شانهبندی دوبار و سهباره خار دلبندش را نوارش کرد.
آقای خار بیرون را نگاه کرد و شماری از دودکشها را شمردو نرمنرم در صندلی فرورفت.
خورشید دودگرفتهی پاییزی از پنجره بر اتاق تابید و خار بزرگ پشت میز خر و پف کرد."