خلاصه ماشینی:
"زن که سکوت مرد را دید مهربان گفت:«هیچ آدم عاقلی دلش را برای بار دوم به یک نفر نمیفروشد!» (به تصویر صفحه مراجعه شود) گنجشک پیری زنش همچی شده بود.
» گنجشک پیر گفت:«سرکار خانم،اجازه میفرمایید از شما خواستگاری کنم؟» گنجشک تازه سال گفت:«نه!؟» گنجشک پیر گفت:«ممکن است بفرمایید چرا؟» گنجشک تازه سال گفت:«در کتاب گلستان شیخ شوریدهی شیراز آمده است:زنی را کاردی در بغل به از پیری در بغل!» گنجشک پیر که زنش همچی شده بود اسم«کارد»را که شنید به خودش لرزید و گفت:«بچههای این دوره و زمانه چه چشمهای بازی دارند؛ آنها چیزهایی میبینند که ما دنیا دیدهها با همهی ادعاهایمان از آن غافلیم!» پرتقالی دارابی2از قضای روزگار با یک پرتقال شهسواری دوست شد.
». پرتقال شهسواری که اشک در چشمهایش جمع شده بود،اندیشید:این رسم دوستی نیست!و بدون آنکه حرفی بزند قل خورد و قل خورد،و به طرف خیابان رفت...
(به تصویر صفحه مراجعه شود) (1)-همچی شد اصطلاحی است شیرازی،یعنی مرد."