خلاصه ماشینی:
"میروم روی خطی باریک تمام روزها...
در من انتظاری نیست آنها در نزده میروند از من نشانیای نمیپرسند که همهی راهم به اشتباه میرسد به پشت در نمیدانم از پلهها پایین میروم یا بالا که خطی اریب از من به دنیا وصل میشود این پل از کجای آسمان شروع میشود که در نوبتم جا بزنم پایین بیفتم از پله کلاهم را بیندازم بالا که نشانیام را بپرسند و اشتباه برسم به دری که باز نمیشود!
مرا تنها میگذارند/برگها/وقتی جفت و تک میشوند بهتر است کبریتم را روشن کنم سیر بکشم پتویی روی مسکو و تکلیف ازون به انگشتهای پیر پترس که خیلی عابر است.
از آسمان خراش صدای رؤیا میآید و کیف دستیاش لبریز ببر جادو و الماس پا در خیال شهر میگذارد و پروانههای جیب چپاش را به دختران خاطره میبخشد مهتاب روی سینهی کاروان است با سر سلام میدهد و در کنار پل از جای کفشهایاش بر خاک گلهای آبی کوچک میروید"