خلاصه ماشینی:
"داد زدیم:«پوسترها!روی تیرهای برق پوستر چسباندهاند»یعنی واقعا راست میگفتند که کشتیگیرهای پشمالو توی راه هستند؟خوانندههای کر آن طرف دنیا؟ مردهای تنومندی که اسبها را روی دوششان بلند میکردند؟دلقکهایی که همه را از خنده روده بر میکردند؟ شمشیرخوارها؟پوسترها محشر بودند!
» اتوبوسی زرد و قدیمی وارد ده شد، بدنهء ماشین پر از ستارههای سرخ بود، اتوبوس،تریلری را یدک میکشید که روی آن نوشته بود:«شرکت دکتر شولتز و سیرک جهانگرد»همه جای تریلر را با میلههای آهنی خمیده و محکم پوشانده و در آن را قفل زده بودند.
چند وقت میشد که با این زبان حرف نزده بود و چندان به خودش اطمینان نداشت،به من گفت با کمی تمرین جا میافتد.
» «روز بخیر آقا!امروز این دور و برا چه خبر؟»یادم میآید مسیو رنکورت با رضایت و خوشحالی داد زد:«نه بابا یادم نرفته!» دکتر شولتز به طرف مسیو رنکورت رفت،دستش را به طرف او دراز کرد.
» دکتر شولتز که در مقابل دیدگان ما توی مزرعهء جو غیب شده بود،لحظاتی بعد برگشت تا با مسیو رنکورت که بدو به خانهاش رفته بود،حرف بزند.
مسیو رنکورت به خاطر تجربهء جنگی رهبری عملیات را در دست گرفت7خودمان با گوشهای خودمان شنیدیم که دکتر شولتز آهسته در گوش مسیو رنکورت گفت:«آقا!آن خرس برایم از زنم هم عزیزتر است.
یک باره دیوار چادر لرزید،باز شد و دیدیم که خرس غل و زنجیر شده وارد صحنه شده وحشی بود،جیغ و داد میکرد،پنجول میکشید،لگد زد،نفس نفس میزد و گرسنه بود.
خندهء مردهای ده به قدری بلند بود که مسیو رنکورت صدای نالههای دکتر شولتز را که خونین و نالان افتاده بود،نشنید."