خلاصه ماشینی:
"روزهای جوانی بدینگونه سپری میشد تا در شانزده سالگی که سومین فرزند خود را حامله بودم به اصرار شوهرم به خانهء یکی از اقوامشان در شهرستان رفتیم.
چندین بار دیگر هم او را در نزدیکی منزلمان دیدم و متوجه شدم از دور مراقب رفتوآمدهای من است تا بالاخره به من پیشنهاد ازدواج داد و گفت: «من مدتهاست به تو علاقهمند شدهام و از نظر مالی مشکلی ندارم و اگر با من ازدواج نکنی تورا میکشم».
اما یک روز پس از عروسی آنچه از آن میترسیدم اتفاق افتاد و او اعتراف کرد که جز لباس تن خود و یک زن نازا، هیچ چیز دیگری در این دنیا ندارد و من تازه متوجه شدم که چه فریبی خوردهام.
روزگار بدینگونه گذشت تا اینکه من فرزند دوقلویی به دنیا آوردم و شوهرم به دلیل عدم استطاعت مالی مرا به خانهء یکی از اقوام برد."