خلاصه ماشینی:
"نهرهایی که از انباشتههای کود و گل در مزارع میگذشت در کوچه،میان دو مزرعه،چالهای بزرگ تشکیل داده بود و دو دختر جوان،از دو خانوادهی کاملا مجزا،یکی بزرگتر و دیگری کمی کوچکتر،در کنار آن چاله باهم بازی میکردند.
در همین حین مردها از خانه بیرون آمدند و همه دادوبیداد میکردند و به همدیگر بد میگفتند و هیچکس هم حرف دیگری را گوش نمیکرد.
جمعیت داد و فریاد میزدند و هرکسی دیگری را هل میداد و نزدیک بود دعوایی حسابی به پا شود که در همین حین مادربزرگ آکولینا بیرون آمد و خود را به جمعیت رساند و سعی کرد که آنها را آرام کند: «چه اتفاقی پیش اومده؟الان موقع دعوا کردن نیست.
در همین حین مالاشا وقتیکه دید آکولینا چاله را میکند،تکه چوبی برداشت و به کمکش رفت.
دخترها با صدای بلند میخندیدند و در وسط جمعیت حرکت میکردند که مادربزرگ آنها را دید و به مردها گفت: «شماها باید از خدا بترسین."