خلاصه ماشینی:
"آموزگاری با همهی موجودیتاش که سوار بر یک گاری شده بود،به محلهای در تهران وارد میشود و آنجا چون رگباری زودگذر،انسانیت و دانایی میآموزد و بعد به ناچار محله را ترک میکند.
او شهامت آن را پیدا میکند که بگوید جنگ بد است و در تبیین دو جهان جنگ «خوزستان»و بدون جنگ«گیلان»آنجا که«باشو»چادر کامیونی که او را به گیلان برده بود کنار میزند،زیبایی جهان بدون جنگ،بسیار نمادین و سبز ظاهر میشود و در پس آن قدرت تخیل بیضایی پدیدار میشود،که او همچنان جهان را به دور از بخل و حسد و کینه و هم نوع ستیزی میخواهد.
در«سگکشی» به رغم حضور نگاه انسان دوستانهی او در سرتاسر فیلم،به شدت از شخصیتسازی فاصله میگیرد و تیپهای بسیار آشنا و قابل درک هر بیندهی عامی را تصویر میکند،که نه این که نیازی به هیچ تعمقی نیست،حتا میشود گفت که حکومت هم مدعی العموم این آدمهاست."