خلاصه ماشینی:
"باید صبر کنی *فرزانه الستی (به تصویر صفحه مراجعه شود) زن گفت:دیگه خسته شدم،یا باید منو انتخاب کنی یا زن و بچهت رو.
مرد گفت:گفتم صبر کنی،رها کردن اونا کار سادهای نیست.
مرد گفت:دیگه چیزی نمونده،همین روزهاست که زنه میگذاره و میره.
زن گفت:باز هم بهت فرصت میدم،ولی بدون که دیگه نمیتونم زیاد صبر کنم.
مرد گفت:حالا پاشو یه چای درست کن.
زن گفت:چای بریزم؟ مرد گفت:زود باش،دیرم شده باید برم.
مرد گفت:چای رو آوردی؟ زن فنجان چای را روی میز گذاشت.
مرد گفت:باید برم.
زن فنجان خالی را برداشت و به طرف سماور رفت.
بعد دهانش را باز میکند که بخواند،نمیتواند.
پرندهای از میان شاخههای درخت رو به رو شروع به خواندن میکند.
حوض بزرگ خانه پر از آب میشود و سرریز میکند.
عزیز سماور را میآورد و منیر ظرف هندوانه را کنار بشقابها جلو پدرمیگذارد.
بعد طاق ایوان شکافته میشود و فرو میریزد و خاک همهی دنیا به هوا بلند میشود."