خلاصه ماشینی:
"شاید فکر میکند تکان داده است.
خوابی سبک زیر ملحفهای سفید که فاصلهی بین من و فضای این خانه شده است.
توی خواب هم سردش شده است.
باید سعی کنم بروم توی خواب یکی از دوستانم و بگویم مرا اشتباهی به اینجا آوردهاند.
مثلا در عصر یک شنبهی یک روز بارانی دارد توی پیادهروی یکی از خیابانهای شهر قدم میزد.
او آن طرف خیابان-دم در کلیسا-منتظرش است.
درست وسط خیابان روبهروی کلیسا و چشمهای نگران او زیر چرخهای یک سواری متوقف میشود.
نباید روی آسفالت این خیابان دراز بکشم.
نه!حتما باز هم اشتباهی رخ داده است.
او هنوز آن طرف خیابان-دم کلیسا-منتظرش است.
باید مواظب باشم این بار با احتیاط از خیابان عبور کنم.
یادش میافتد چند روز است غذای درست و حسابی نخورده است.
دوباره توی همان خیابان دراز میکشم.
مثل حالا که زیر این ملحفهی سفید،دراز کشیده است و فکر میکند دارد خواب میبیند.
اصلا من نباید اینجا توی این داستان دراز بکشم."