خلاصه ماشینی:
"ندانستگی *هومن ربیعی(راهی) از چند و چون چرخ و فلک چیزی نمیدانم نمیدانم که مریخ چگونه در مدار خودش چرخ میخورد شب را نمیدانم عقلم به نظام غریزهی عقرب نمیرسد نمیدانم دکترای ریاضی ندارم روی کرسی کارشناسی اجتماع نمیشعارم...
** در پاکتی درگشاده برایت مشت سلام و بوسه فرستادم با اندکی«هوای تازه» و چند حبه شعر ساییده برای زیر زبانت و چند قطعه عکس نان برای تبرک که پشتشان نوشتهام آیا دوباره میبینمت؟ آیا هنوز وقتی که میدوم دلت هوای شانههای مرا دارد؟ آیا هنوز بر این عقیدهای که دو دو تا مساوی چار است و هیچ قصد توبه نداری؟ باری ناچارم،برایت دعا کنم -از فرط عشق- بمیری.
هرچند لحظه یکی زیر پای مرا میکشد دیگر به سکوت هیچ دیواری اعتماد ندارم دکتر نسخه کرده این تهوع از پوچیست دستور داده تمام پردههای خانه را بسوزانم دستور داده با پلکهای باز بخوابم من بعد از ترش اشباح این شب بیسپیده بگو چگونه نلرزم یگانهتریم حالا برو برای خودت بخواب و ستاره سوا کن!"