خلاصه ماشینی:
"هرکدام از این گزارهها میتوانند جملهی پایانی یک داستان سنتی باشند؛اما برای وی چنین گزارههایی آغاز کارند و ابتدای تلاشی هستند برای نوشتن از جایی که ممکن است اغلب روایتها آغاز شوند.
در چنین داستانهایی تاثیر نظریهی ادبی امروز که ادبیات داستانی را با تمام گونهگونیهایش مثل مقولهای پایان ناپدیر میداند؛به خوبی نمایان است.
ولی شروع میکنم به گفتن آنچه که هست: من هرگز از این اتاق بیرون نرفتهام.
بگذار بگویم که فقط یک بار از این اتاق بیرون رفتهام.
آنچه میخواهم بگویم چیزی دربارهی خودم و همین اتاق است و نهایت مربوط به خیلی وقتها پیش.
این چیزی است که یک بار یکی از والدینم،وقتی دربارهی نیازمندیهای انسان حرف میزد، به من گفت.
این چیزی است که یادآوریاش من را به یاد گذشتهها میاندازد و سقف بالای سر آدم و لباسها میاندازد.
امروز صبح،بعد از ظهر و همین عصر هم هوا سرد است.
به نظر من در همین فصل،زمانی میرسد که انگار هرگز دوباره هوا گرم نخواهد شد.
البته برای اینکه در همین ساختمان زندگی میکند و باید چنین سرمایی را هم تحمل بکند.
با اشاره میگوید: «بیا!میآی باز کنی یا نه؟!» قفل پنجره را باز میکنم و دریچه را و پنجره را و بعد از اینکه وارد اتاق میشود،باز آن را میبندم و قفلش میکنم.
ولی این بار نگفت که دستکشها هدیه است یا قرضی.
دستکشها دست من هستند و به همین زودی انگشتهایم گرم شدهاند آدم نمیتواند همسایههای با فکر زیادی داشته باشد.
میگویم:«خب،این یه چیزیه،یه چیز دیگه!» دو بار ضربه میزند."