خلاصه ماشینی:
"نوزاد غلتید و به میان دستهای مادر افتاد.
مادر سد راه سرما شده بود تا به استخوانهای بچه نفوذ نکند.
نوزاد از خواب بیدار شده بود و به دنبال غذا سینهی زن را میشکافت و هقهق میکرد.
مادر دکمههای پیراهن خود را باز کرد و نوک سینهاش را در دهان نوزاد گذاشت و چشمهایش را-گرچه نوری نمیدید- بست و به فکر فرو رفت.
» نوزاد سینهی زن را چنگ میزد که به خواب رفت.
پلکهای مادر خسته بودند و به آرامی روی هم نشستند که او به خواب رفت.
کوزه خم شده بود و داشت بر سر کوزهگر میافتاد که چشمهایش را باز کرد و گفت: «نمیذارم بچههام یتیم بشن.
دسته گلی که داخل کوزه بود،روی صورتش افتاد و او را وادار کرد تا چشمهایش را ببندد و به خواب ابدی فرو برود.
مادر بیدار شد و گوشاش را روی سینهی نوزاد گذاشت تا تپش قلب او را بشنود و آرام گیرد."