رؤیایی سرشار از موضوع ادب و هنر

"». جلو در که رسید احمد آقا را دید که از در خانه خارج شد و گفت: «کیانوش چرا زود اومدی؟اگه‌ اخراجت کردن؟» کیانوش از پله‌ها بالا که می‌رفت، یادش آمد که وقتی ازدواج نکرده بود احمد آقا برای شب‌نشینی با خانواده‌اش به‌ خانه آن‌ها می‌آمد و با پدرش بحث‌ سیاسی می‌کرد و بارها کیانوش از سر و کول‌شان بالا می‌رفت تا پدر عصبانی‌ می‌شد و به او تشر می‌زد. گوشه اتاق نشست و با کتاب زانوها را بغل گرفت و کز کرده و به پرده زل زد که‌ آبستن شده بود و از درد به خود می‌پیچید. ابرها تکه‌تکه از کنارش رد می‌شدند که‌ کیانوش دستش را دراز کرد و یک تکه ابر پشمکی را گرفت و بعد از نوازش به‌ دهانش گذاشت. ابر آن‌قدر شیرین و خنک بود که‌ کیانوش به یاد تابستانی افتاد که بعد از بازی‌ در پارک به خانه می‌آمد تا مادر شربتی‌ خنک درست کند که او عطش‌اش را بگیرد."