خلاصه ماشینی:
"تا این که پدر و بعد هم مادرم فوت کردند و آنجا را فروختهو برای همیشه زندگی در جنوب تهران را ترک کردیم.
«وقتی احساس کرد که من به نقاشیعلاقه دارم،برایم یک بسته مداد رنگی و مقداری کاغذخرید و مشوقم برای انجام این کار شد.
«یک روز استادن با اشاره به پیکره لختی که بهعنوانمدل در کارگاه ایستاده بود-از من پرسید:چرا از روی(به تصویر صفحه مراجعه شود) مدل کار نمیکنی،گفتم:با روحیهام نمیخواند.
از آنجا فهمید که من یک فراغی دارم و این فراغ باعثمیشود که اینگونه کار کنم،از آن به بعد بیشتر به من توجهمیکرد.
مثلا پیشخدمتی داشتیم به نام صغری خانم،که چشمان لوچی داشت و باآن که زن بسیار مهربانی بود من همیشه فکر میکردم که او یکجادوگر است.
(1364)این حادثهشوک بزرگی برای من شد؛وضعیت ذهنی و روحی مرا کاملادگرگون کرد و بطور نابه هنگامی آبستره کار کردم.
مطالعات او روی نقاشی قهوهخانهای در سالهای فعالیتاش دربخش پژوهش وزارت فرهنگ و ارشاد و آشنائیاش با این بخشاز فرهنگ تصویری ایران،تجربهای جذاب و موثری برای او بود.
چرا که بارها نقاشی را با رنگ روشن آغاز کردهام،ولی سرانجامسیاه کار خود را کرده است.
«این که چرا بعضی موقعها کارهایم شدیدا رنگوبوی تهرانی پیدامیکند،دلیلاش این است که من بچه جنوب شهر هستم.
بهخصوص در این دنیای وانفسا،خیلی است که آدم بتواند کسی راشاد کند و دلقک این کار را میکند،گاهی فکر میکنم اگر درزندگی تناسخی است،شاید در زندگی قبلیام یک دلقک بودهام.
خیلی از کارهایم زنپوشها هستند،یادم است در کودکی مردیبه نام علی قمی در محله ما بود که در عروسیها،خودش را شبیهزنان میکرد،و رقص زیبایی هم انجام میداد."