خلاصه ماشینی:
"» به زحمت صبر کرد حرف من تمام شود وفریاد زد:«برو بیرون!به تو میگویم برو بیرون!خیلی به من توهین کردی و باید بروی بیرون!»&%07913MZAG079G% به باران نگاه کردم و گفتم:«به هیچ وجهچنین کاری نمیکنم.
چه کاری از دستمن برمیآید؟چه خواستهای دارید؟» ولی آن پیرمرد،که کمیسر تنها سری بهاو تکان داده بود،به من اجازه صحبت کردننداد و فریاد زد:«منم که خواستهای دارم!منمکه میخواهم از این خارجی شکایت کنم!سهبار با من مثل احمقها رفتار کرد!سه بار بهطرز شرمآوری به من توهین کرد!من خواهاناجرای عدالتم موسیو!» کمیسر با چهرهای عاری از احساس به اوزل زد؛احساس کردم که او نیز مانند من از خودمیپرسید که این پیرمرد واقعا در چه شرایطیاست،سپس روبه من کرد و از من خواست کهلطف کنم و جریان را تعریف کنم.
«سه بار با من مثلاحمقها رفتار کرد!سه بار به طرز شرمآوریبه من توهین کرد!این خارجی!قابل تحملنیست موسیو!» کمیسر با چهرهای عبوس سر از دفترش کهاین اتهامات را در آن به تمام و کمال نوشته بودبلند کرد."