چکیده:
ارسطو و اسپینوزا، دو فیلسوف جریانساز در تاریخ فلسفهاند و موضوع فلسفهی هردویشان جوهر است، با مقایسهی ویژگیهای جوهر از دیدگاه ایشان، ریشهی بسیاری اختلافات در بخش سترگی از فلسفهی غرب به چنگ میآید. درخور توجه آنکه این دو فیلسوف در تعریف جوهر، همانندیهایی با هم دارند؛ اما دربارهی ویژگیها و مصادیق آن بسیار از یکدیگر دور میشوند. بررسی آرای ارسطو در دو کتاب ارگانون و متافیزیک، و تبیین نگرش اسپینوزا در کتاب اخلاق، گام نخست این مقاله است. البته نگاهی به جوهر در عرف و اصطلاح ابنسینا و نوآوریهای او میتواند کمکی برای درک بهتر جوهر از منظر مشائیان باشد. سنجهی پژوهشگر برای ارزیابی، میزان سازگاری تعریف جوهر با دیگر بخشهای نظام فلسفی است. با بررسیهای پیشرو، نتیجه آن است که تعریف اسپینوزا استواری منطقی بیشتری دارد و نظام منسجمتری را فراهم آورده است.
Aristotle and Spinoza are two stream making Philosophers in the history of philosophy, and both has chosen the matter of substance as their philosophical subject. The root of many disputes on a huge part of west philosophy can be obtained through comparing the characteristics of the sub from their point of view. This is notable that these philosophers has some similarities in defining the substance, but they get far from each other in defining the characteristics and instances of substance. The article's first step to examining Aristotle's viewpoint in two books of Arganon and Metaphysics, and analayzing Spinoza,s theory in book of Ethics. However, looking toward the meaning of substance in the Avecina's custom context and expression, and his innovation can also help for better understanding of substance through Mashaism's views. The researchers scale for analyzing has been the amount of consistency of substance definition with the other parts of philosophical system. With examining the following the conclusion would be that Spinoza's definition bears more logical stability and provides a more solid system
خلاصه ماشینی:
گفتني است که بسياري معتقدند اساسا بحث از جوهر و به طور کلـي ، بحث از مقولات ، ويژه ي فلسفه است و نبايد در منطق بدان پرداخت ، اما در پاسخ گفته شده که در تعريف و قياس که مباحثي منطقي اند، نيازمند مقولاتيم : واضع منطق ، افتتاح اين علم به ذکـر اجنـاس عاليـه کـرده اسـت کـه آن را مقولات عشر خوانند؛ و هرچند رأي متأخران در آن است که تعيـين طبـايع کليات چه عالي و چه سافل ، و اشارت به اعيان موجودات ، چـه جـوهر و چـه عرض ، تعلق به صناعت منطق ندارد، و تحقيق مسائل ايـن نـوع بـر منطقـي نيست ، اشتغال به اين مباحث در منطق محـض تعسـف و تکلـف باشـد؛ امـا شبهت نيست که صناعت تحديد و تعريف و اکتساب مقـدمات قياسـات بـي تصور مقولات که اجناس عاليه اند، و تميز هر مقوله از مقوله هاي ديگر ممتنع 1 باشد.
در مجمـوع مي توان ويژگي هاي جوهر را در ارگانون اين گونه خلاصه کرد: جوهر نخستين همان فرد واحد انضمامي و ملموس و جزئي اسـت کـه مکـان را اشـغال مي کند و تحت اجناس و انواع واقع مي شود و موضوع آنهاست .
١ اين تعريف ، به گونه اي تعريـف ديگـري اسـت از جوهر، زيرا با داشته هاي کنوني مي توان گفت جوهر آن چيزي است که همه ي اعراض بر آن استوارند، اما خود به هيچ چيز وابسته نيست .