خلاصه ماشینی:
"شارلوت بتدریج همه اشتیاق و کنجکاوی و سروری که برای دیدن طفل خوددارد،از دست میدهد:«من حالا آنقدر خسته و ضعیفم که هیچ اشتیاقی ندارم..
{Sبیاد دارم از کودکی،زدایه و مام#فسانههای دلیران آن دلیریها#هم از پدر چه روایات خوش مرا یاد است!#زخوی پاک نیاکان و؟؟ضمیریها#بخاطر است ز استاد نیز آنچه ز ما#گذشتگان بجهان کردهاند؟؟یریها#دمیده است ز گفتار حافظ و سعدی#بباغ خاطرهام لالهها و؟؟یها#و ز آنچه گفت به شهنامه پهلوان سخن#ز فر رستم دستان و نره شیریها#درون جان من و مغز من زگاه شباب#ذخائری است ز نیرو برای پیریها#کنون،دریغ!که نوباوگان نمیشنوند#«ز شومی اثر محنت و اسیریها»#زشاعران بجز از وصف نامرادیها،#ز ناطقان بجز از ذکر ناگزیریها،#بروز نامه نخوانند هم زماضی و حال#بغیر شنعت و دشنام و خردهگیریها#وز آن نخیزد الا که بدگمانی و یأس#ز زاد و بوم و هم از عمر زود سیریها#خرد بخشم بود زان گزافهگوئیها#ادب نفور بود زین چنین دبیریها#ز فرخ این بشنو:بد مگوی و بد منویس#که بدبینی از این پند ناپذیریهاS}محمود فرخ"