خلاصه ماشینی:
"همیشه لحظهای میرسد که فکر میکنی دیگر حالت دارد از همه حرفها ولبخندها و نظربازیها و عشوههای دختر دهاتیها به هم میخورد.
بالاخره وقتی بلند میشود میرود یک لیوان آب سرد برایتمیآورد و بعد از اینکه کلی حرفهای نامربوط میزند،بینوا کمکم اعترافمیکند که چارهای نیست و سینما عجب قدرتی در مسخ کردن آدمها دارد.
بعد از هفت هشت ماه که دوباره با هم تنها میشوید شروع میکند کلی ازچاکرا و چشم سوم و محل اتصال جسم و روح و خاصیت آرامبخش عقیق و یشممیگوید و اینکه اینها خیلی بهتر از استامینوفن کدئین درد را آراممیکنند.
آخرسر وقتی بالاخره یک زن دیوانه یا دختری باکره یا کتابی کهنه جواب همۀ معماهامیشود،اگر خیلی با خودت صادق باشی فکر میکنی کاش هیچ وقت قفل بازنمیشد.
هر چه قدر هم که بخواهی مدارا کنی و حواست را جمع چیزهای دیگر کنی،بالاخره یک روز یا یک شب،آرام از پلکان غبار گرفته پر از تار عنکبوت بالامیروی و بعد همه چیز با یک جیغ کوتاه تمام میشود."