خلاصه ماشینی:
"دکتر ستوده همیشه وقتی حرف میزد در کلاماش و در لحنگفتارش چیزی بود که آدم یک جورهایی تسلیم میشد.
موهای چرب کم پشتخاکستری رنگش از زیر روسری بیرون زده بود و صورتش پر شده بود ازجوشهای ریز و چین و چروک میدانستم که باید با احتیاط رفتار کنم،مباداهمه چیز دوباره خراب شود.
روی جلد یکی ازمجلهها عکس جوانی او بود که چشمهای رنگیاش زیر چتر موهای طلاییرنگاش میدرخشید گفت:«ای بیعاطفه،حالا میآی؟»به خودم قول داده بودمهر چه بگوید جوابش را ندهم.
گفتم:«مثل اینکه چیزی باید بهم بدی!»نگاهم کردپوزخند زد،اما انگار بغض هم کرده بود.
» دکتر سوده سالها قبل گفته بود برای غزال فقط من ماندهام و مادرشعزیز،و ما باید به او کمک کنیم.
از عکسهای غزال که در آنها گریم شده بود و روی در و دیوار بودندبدش میآمد و همین طور از شعرهایی که برایش روی آینه مینوشت.
تنها چیزی که نمیدانستم این بود که هر جمعه لباس سیاه میپوشیدو از خانه میزد بیرون."