خلاصه ماشینی:
"میدونم اگه برم دیگه ازم دل نمیکنه،ولیننهم رو چه کار کنم؟آخه ما یه رسمی داریم که دختر به غریبه نمیدیم.
ننهمهمه گفته وقتی دورهام تموم شد باید برگردم پیششون اردبیل و دختر خالهموعقد کنم.
به جز میز دو تا سفرۀ کوچیک دیگه انداخته بود،ولی حیلی بیتربیتیه اگه فکر کرده باقی موندۀ غذامو باید با خودم میبردم،چهقدر بامزه راه میره،به جای راه رفتن انگار میجهه.
خدایا اگه میخوای یه بار دیگه منو عذاب الهی دچار کنی یه همچینغذاهایی جلوم بذار و مجبورم کن طوری بخورم که فکر کنه خوشم اومده.
برای این که منو از تعجب در بیاره کمی از آداب غذاخوردنشون برام گفت،همینطور از انواع غذاهاشون.
وقتی بهش گفتم عوضش توکشور ما برعکسه و سبزیجات داخل خورش باید به حدی بپزه که موقع خوردن اززیر دندون صدایی درنیاد،تعجب کرد.
منتها اگه لامصب قبل از این که اون تکهسوشی رو بخورم زودتر بهم میگفت توش گوشت خام اختاپوس گذاشته هرگزاون اتفاق نمیافتاد."