خلاصه ماشینی:
"مرد میگوید:نه،همین امروز باید کار رو تموم کرد،اینطوری برای هردومون بهتره زن کنار گهواره نشسته و بچه را نگاه میکندد که ته گهواره افتاده و زل زدهاست به سقف.
مرد بشقاب را میگذارد روی میز و میگوید:من بچه رومیبرم،تو هم وسایل رو جمعوجور کن.
زن میچرخد و پشت به مرد میگوید:نیگا کن بچه دیگه میتونه انگشت منوسفت توی دستاش بگیره.
مرد خیره میشود به صورت بچه که مایع لزجی کنار دهانش کشیده شده تاچانه و هیچ اثری از خنده در آن نیست.
مرد فقط سرش را تکان میدهد:زن میگوید:بیا ببین!
بشقاب کیک را از روی میز برمیدارد و میگذارد کنار زن:بیا اینو بخور،تا از شمال برگردیم خراب شده.
چندبار گهواره را تکان میدهد و آرام میگوید:اون ویلایی که دفعه پیش رفته بودیم خیلی خوب بود.
روی دیوار کمانچه قدیمی آویزان شده است و من در کلبه را گشادهامکه تو بیایی و دستپاچه و مضطرب،قصه داش آکل را برای تعریف کنم."