خلاصه ماشینی:
"صورتآنها ساکت و آرام بود اما در زیر لحاف بلند سفید یک پای کوچک ناگهان در خواب کشیده شد.
یک روز که قلب عاشق پیشۀ خود را زیر یک لباس ساده مخفی کرده بودم از مقابل مغازهای زرد گذشتم از آنها کهامروزه بوتیک نامیده میشود و برای اولینبار دهان او را دیدم.
در این صورتزمانی که من اجازه یافتم درون ان اتاق را ببینم او با من بوده است درحالیکه او مطمئنا آنجا نبود.
برای هشت روز پیاپی بطریهای نوشیدنی را باز میکردم،در خیابانها تلوتلو میخوردم و زمانی بهخود میآمدم که زیر پایههای میز افتاده بودم.
دوستم و همسرش در طرف دیگر کاغذ دیواری روشن،درست راست من و فرزندانشان آنسوی دیوار جایی که آینۀ هشتضلعی بزرگی در سمت چپام قرار داشت خوابیده بودند.
همۀ اینها را خیلی واضح به یاد میآورم ولی به دلایلی این واقعه از جریان عادی زمان خارج شده است."