خلاصه ماشینی:
"او برایم تعریف کرده بود چگونه وقتی جرثقیل او را برای کار در نوک ساختمان به آسمان میبرد،دیوارهای شیشهای،درختان پیادهرو، ساختمانهای دیگر خیابان،رنگهای اتومبیلها و نیز ابرها را در خود منعکس میکرد.
باد تندی دریا را این سو و آن سو میکشید؛امواج دریا جزیره را پشت خود پنهان میکردند،اما مردمی که مثل ما انتظار کرجی را میکشیدند،با انگشت به دور دستهای دریا،به جایی که جزیره میبایست آنجا باشد و من هرگز آن را آنچنانکه واقعا بود تصور نمیکردم، اشاره میکردند.
بنابراین تمام کسانی که آنجا انتظار میکشیدند،چشم به راه جیزیه بودند،ما مقداری شیرینی و بیسکویت،چند عدد شلوار و یک کت گرم برای او برداشته بودیم(گرچه یکی از زنهایی که کنار ما ایستاده بود گفت اجازه نمیدهند لباسها را به او بدهیم)، اما خودم دیگر کلاه مخصوص دختران مزرعه را روی سرم نکشیده بودم.
وقتی شنیدم دیگر محکومیتی برایش نمانده است تا باز هم انتظار بکشم،به نظرم اینطور آمد که پنج سال ناگهان تمام شده بود-هیچ شده بود!عکسش را به دخترکم-دخترکمان- نشان دادم.
مثل وقتی است که آدم به جزیره میرود،آدم این کار را برای تمام مردمی که رنج میکشند میکند،چون ما نه پول داریم و نه زمین.
اما گهگاه میبینم هر وقت یکی از رفقای دیگر حرف میزند، لحظهای به من نگاه میکند؛از همان نگاههایی که من هم توی مدرسه برای تشویق بچههای مورد علاقهام به فهمیدن به آنها میاندازم.
بعد دخترکم را از زمین بلند میکند و او را توی هوا میچرخاند!»تمام شد!دارد سوار خرمنکوب میشود،حالا دیگر چهرهاش را،چهرهای را که فقط از آنچه در مغزش میگذارد یا خبر است،و چشمانی را که گویی در پی چیزی نامریی است،به سوی رفیقش چرخانده است."