خلاصه ماشینی:
"یادم می آیداولین هدیهام یک شیشه عطر کوچک بود که برای پیدا کردنشخیلی جاها را زیر پا گذاشته بودم.
از آن روز به بعد سعی کردم بهترین وخوشبوترین عطرها را به او هدیه کنم.
از آن روز به بعد من سعی کردم درفرصتهای مناسب با خوشبترین گلها به خانه بیایم.
یک روز که چند ماهی از تولد کودکمان گذشته بود و من بچهرا در بغل گرفته بودم،رو به او کردم و گفتم:«میدانی وقتی درخانه نیستم دلم برای بوییدن این بچه تنگ میشود،دلم میخواهد هرچه زودتر به خانه برگردم و او را در آغوش بگیرم.
» بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم،پرسیدم:«تو هم بوی بچهرا حس میکنی؟» نگاهی به من کرد و گفت:«پوست صورتش که مثل گلبرگهایگل یاس است.
بچه را سر جایش گذاشتم و به طرف پنجره رفتم،آخر متوجه شدم که همسرم حس شامه ندارد،چونکه بچه هنوزبوی شیری را میداد که از پستانش مکیده بود."