خلاصه ماشینی:
"» حکایت خالد بن ربیع گفت روزی یکی از دوستان بنزدیک من آمد وگفت امروز کنیزکی به نخاس دیدم که بلطافت چهره و ملاحت بهجه چون[او]آدمی ندیدم.
گفت اگر یعقوب بنی جمله انبیارا و ابنا را بنزدیک او برد و جمله ملائکهرا ضمان کند و از وی سوزنی به عاریت خواهد تا درز پیرهن یوسف کهقدمن دبر بدوزد ندهد مرا جامه چون خواهد داد؟ حکایت از ا[ر]زیز کاسه و کوزه همی ریختند.
گفت کنیزکی بر من عرضه داد در غایتحسن و نهایت جمال چنانکه خاطرم بدو بغایت مایل بود و بر عذار خالیداشت لطیف.
وقتی هرون او را در وقت خلوت بطریق طیب گفت«اقبل{o(3)o}ظهرک الی:»فایزه گفت:«یا امیر المؤمنین اما سمعت قول الله تعالیفاتوهن من حیث امر کم الله.
حکایت هرون الرشید را خبر دادند که فلان ناطفی کنیزکی دارد در حسنو لطافت نظیری ندارد و زبان در وصف حسن او عاجز بماند و ناطفی دل وجان بوی سپرده است."