خلاصه ماشینی:
"-فردای بد- سمین خاکپور برآوردم سرم را از میان شانهها یکدم و از لرزیدن خورشید دانستم که میلرزم بر وی شاخههایتر هراس جنگ را در چشم بیاندیشۀ خفاشها دیدم و سر بر شانۀ دیوار چسباندم که از اندیشۀ ویرانگی پر بود و میلرزید و پیچیدم درون تارهای سخت این اندیشۀ تاریک: اگر خورشید باروت از زمین روید اگر گلهای آتش از هوا ریزد عروسکهایم این بازیچههای بیتلاش من گل و روبان و پولک،تور و پیراهن مداد و دفتر من،پردههای نقش نگرفته... *** اگر آتش از اینهم پا فرا دارد اگر سازد زهر دنیای سر برآسمان ناگاه ویرانه اگر آتش کشد دامن به هر خانه خدا،گهوارهها را،زندگیها را عروسکها و سگها را علفها را ونیها را و گلها را و گندمزارهای بارور را،کشتکاران را اگر آتش بسوزاند *** تب اندیشهام کاهش نمیگیرد تنم گشتهست زانسانهای درهم سوخته لبریز و پر از دستهای بیدعا بر آسمان خشکیده همچون باغهای ساکت پائیز و دندانهای بیرون گشته از فکها و از تصویرهای گونهگون درد میان کوچهها در خانه در بستر بروی خردههای شیشه و در دود و خاکستر تنم پر گشته از چشمان بیفریاد و لبهائی که بر آن لرزش نفرین نمایان است و ناخنها و ناخنها که میکاوند ظلمت را *** ز روی شانۀ دیوارها سر میکشم آنگاه و بر طبل افق فریاد میکوبم که دست جنگ فردا را- مچاله کرده در سطل فراموشی میاندازد *** جواب از کس نمیگیرم فرو میلغزم از دیوار که در خاموشی خام علف- در زیر بال روشن زنبورها خفتهست میبویم. (به تصویر صفحه مراجعه شود)"