"(جری در اینجا بطرز غیرمعمولی جدی و باحرارت است)موضوعاینه که اگر آدم نتونه با مردم سروکار داشته باشه بالاخره باید از یهجائی شروع کنه.
جری بطرف پیتر میرود و روی نیمکت بغل او مینشیند.
(پیتر ساکت است) خوب پیتر؟(جری یکمرتبه سرحال میآید)خوب پیتر؟فکر میکنیمن بتونم اون داستان را به«ریدرزدایجت»بفروشم و چند صد دلاری برای«فراموشنشدنیترین شخصیتی که تاکنون دیدهام»بدست بیارم.
هان؟ (جری سرحال است اما پیتر ناراحت است)،حالا بگو دیگه،پیتر،بگو چی فکر میکنی.
(با تصمیم بصورت پیتر نگاه میکنه و سرش را تکان میدهد)نمیدونم راجع به چی فکر میکردم.
جری-پیتر،آیا من باعث اذیت توام،یا گیجت کردم؟ پیتر(آهسته)-خوب،باید اعتراف کنم این اون بعد از ظهریکه من انتظار داشتم از آب درنیومد.
پیتر(خیلی غلغلکی است و هرچی جری او را غلغلک میدهد،صداش بیشتر بزور درمیاد)نه،من...
جری(بآرامی)-اما میخوای بدونی در باغوحش که من دیدمچی اتفاق افتاد؟ پیتر-بله،بله،البته.
(جری با آرنج به بازوی پیتر میزند)برو اونور.
جری(کمی میخندد)-همه حیوونا اونجا هستن و همه مردم هماونجا هستن و چون یکشنبه است تمام بچهها هم اونجا هستن(دوباره بهبازوی او میزند)برو اونور.
پیتر-(کمکم آزردهخاطر میشود)نگاه کن،تو بیشتر از اونچهلازمه جا داری!(با این وجود کمی آنطرفتر میرود و الان در انتهاینیمکت بزحمت نشسته است).
چته مگه؟ جری-میخوای داستان رو بشنوی؟(دوباره ببازوی پیتر میزنه) پیتر-(دچار تعجب فوق العاده شده است)-درست نمیدونم!ولیمسلما نمیخوام مرتب بازوم ضربه بخوره.
جری-گوش کن،پیتر،من این نیمکت را میخوام،تو برو رونیمکت اونوری بشین و اگه آدم خوبی باشی بقیه داستانرو واست میگم.
جری-گفتم من این نیمکت رو میخوام و اونو خواهم گرفت،حالا بری اونجا.
پیتر-(با تنفر و بیچارگی)خدای بزرگ،من اومدم اینجا فقطکتاب بخونم و حالا تو میگی نیمکت رو ترک کنم."