چکیده:
شناخت «هویت» آدمی، یعنی «کیستی و چیستی خود» از دلمشغولیهای اصلی اندیشمندان از گذشته تاکنون بوده است و آنها همواره کوشیدهاند از زاویههای مختلف علمی و با رویکردهای متفاوت چارچوبی نظری برای این مسئله ترسیم کنند. در عرفان اسلامی این بحث زیر عنوان «معرفت نفس» یا «خودشناسی» مجال طرح یافته است.نوشتار حاضر با رویکردی عرفانی، مبانی هستیشناسی و انسانشناسی مولوی را در مواجهه با مسئله «خود شناسی» بررسی میکند.در نگاه مولوی، شناخت «خود» واقعی و اصیل انسان، از راه تجربههای عادی مقدور و میسور نیست؛ بلکه این امر تنها با نوعی تجربه عرفانی و از رهگذر شکستن چارچوب آگاهی کاذب و شاکلههای مفهومی متعارف صورت میپذیرد. بر اساس این رهیافت، شناخت حقیقی «خود» تنها از رهگذر «نفی خود» امکانپذیر است؛ حالتی که در آن، همة تمایزات «فاعل شناسا و متعلق شناسایی» از میان برمیخیزد و اراده و شعور نفسانی و عقل انسان در وجودی برتر استحاله مییابد. از نظر مولوی انسان در این حالت به «خودشناسی» و «خداشناسی» میرسد که بنا بر اصطلاحات عرفانی آن را «فناء فی الله» مینامد.
Knowing human essential self، namely who-ness and what-ness of theself، has been one of scholar`s، concern، particularly muslim`s under such titles as knowledge of the soul or knowledge of the self. Mowlavi has met meaningfully the subject with his own ontological and epistemological principles in a mystical approach. As he says، one never can know his essential self in the shadow of common experiments. Rather، such a knowledge would be possible only by mystical experience and by leaving conceptual knowledge. On mystical approach، therefore، real knowledge of the self may be found in leaving the self; when all distinctions between the subject and object disappear and، therefore، human will and awareness and reason all become united in a higher being. In such a position، one arrive at knowledge of the self and knowledge of God. The position is mystically called disappearing in God.
خلاصه ماشینی:
ازاینرو در آثار مولانا اطلاق نیستی به ذات خدا، بیشتر در قالب پارادوکس هستی و نیستی خود را نشان میدهد: بوالعجب بوالعجبان را نگر هیچ تو دیدی که کسی هست نیست؟ (مولوی، 480) چه دانم؟ نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه میدانم چو هستم نیستم ای جان، ولی چون نیستم (مولوی، 1378: 15017) بر همین اساس است که برخی محققان ترجیح دادهاند کلمه «هستی» را به «Bing» (وجود) ترجمه کنند تا مشخص شده باشد که آن به مقامی فراسوی دوگانگی هستی 1 و نیستی 2 دلالت دارد.
(همدانی، 1387: 141) راه رسیدن به «خودشناسی» عرفانی از منظر مولانا اما انسان چگونه میتواند به حقیقت وجودی خویش دست یابد و به امر مطلق در ساحت روح جزئی مجال بروز و ظهور دهد؟ به عبارت دیگر، راه رسیدن به خودشناسی از نظر مولانا چیست؟ جواب وی این است که تنها با رسیدن به «فقر کامل» یا به تعبیر برخی از عارفان مکتب محیالدین: «اسقاط الاضافات» چنین چیزی امکانپذیر است.
در این نگاه هستیشناسانه مولانا به عدم، عدم باطن و غیب حقیقت و فوق وجود است و لازمه آن بیرنگی و بیصورتی و در نهایت عرصهای دورپهنا و اصل همه هستی است؛ چنانکه جوهر انسان ناسی مولانا نیز که عمدتا در قوس صعود، راه خودشناسی را منحصر در فقر کامل و در همه ابعاد میداند نیز در پیوند با همان هستیشناسی و از رهگذر نفی خویشتن معنا مییابد.