خلاصه ماشینی:
صاف نشستم و به ابرهای تاریکی که بیرون پنجره بر فراز دریای شمالی آویزان بودند نگاه کردم، به همه چیزهایی که در زندگیام از دست داده بودم اندیشیدم زمانی که برای همیشه رفت، دوست هایی که مردند یا ناپدید شدند و احساسی که هرگز دوباره به من دست نخواهد داد.
مردم شروع کردند به باز کردن کمربندهای صندلیشان و بیرون کشیدن وسایلشان از قفسه های بالای سرشان، و تمام این ها در زمانی بود که من در دشت بودم.
احساس میکنم انگار میتوانم دست دراز کنم و با نوک انگشتانم رویشان نشانی، چیزی بگذارم و همچنان که این تصویر چنین شفاف است هیچ کس در آن نیست.
راهی برای فرار نیست: حافظه ی در حال رشد من - هر چه بیشتر - از نقطهای که ناآکو معمولا آن جا میایستد فاصله میگیرد، جایی که «من» پیرم هم معمولا آن جا میایستد و هیچ چیز مگر منظره، منظره ی دشتی در پاییز که دوباره و دوباره درست مثل صحنه نمادینی در یک فیلم - به سویم باز میگردد.
از اعماق وجودت فریاد میکشی اما هیچ کس صدایت را نمیشنود و تو هم نمیتوانی انتظار داشته باشی کسی پیدایت کند، بعد میبینی هزارپاها و عنکبوتها روی تمام بدنت در حال خزیدناند و همه جا خیس است و تاریک و بالای سرت یک حلقه کوچک؛ یک حلقه کوچک نور مثل مهتاب زمستانی میدرخشد.
تمام کاری که باید بکنی این است که مثل الان برای همیشه با من باشی.
واقعا گیج شدم و این خیلی عمیقتر از چیزی است که تو فکر میکنی.