چکیده:
از دیدگاه ارسطو فعالیت نظری و تئوریک، فعالیتی بیمیل و بیجهان است که از هر امر منفی و مقاومی پیشی میگیرد و درنتیجه بسبب طرد شدن تناهی، خطا به آن راه پیدا نميكند. همین معنا خودآیینی ویژه¬يي را برای تئوری بهارمغان میآورد، یعنی ناظر در نظر محض درمی¬یابد که در میانة فعالیت تئوریک، نه تنها هیچ انفعالی بر او اثر نمیگذارد بلکه حتی هیچ امکان خطایی در فعالیت نظری محض وجود ندارد. اما نکتۀ اساسی تمام این نتایج اینست که از نظر هیدگر، ارسطو بدون تحول در فهم وجود و گذار به ساحت پوئزیس (هنرورزی/ شعر)، نميتوانست چنین جایگاهی را برای انسان در مقام تئوری، فراهم نماید. از دیدگاه هیدگر، افق جوهرشناختی (اوسیالوژیک) وجود ناشی از تحولی است که در فهم یونانیان از وجود رخ داده و بتبع این تحول، تناهی ساختاری ظهور وجود و موضعِ متناهی ناظر در میان موجودات، امکان برآیش معرفت مطلق را دستکم برای یک موجود، یعنی ثئوس یا موجود الوهی، فراهم کرده است. بهمين دليل مقاله حاضر میکوشد نشان دهد که چگونه بواسطة جوهرشناسی ارسطو، دانایی بمثابه نظر کردن، به میل شایستة هر انسانی بدل شده و امکانی برای گذار از تناهیِ ذاتی نظر ظهور ميكند.
Aristotle considers Theoria as an activity which is freed from every affection. due to the autonomy attributed to Theoria or as Aristotle himself put it to Noetic activity only a God essentially deserved to involved in such activity. but for we as mortal and finite beings will remain only an object of desire. for Heidegger both the absolute Noetic knowledge and the autonomy derived are based on a certain metaphysical assumptions. remarkably the emergence of Ousia as the only possible interpretation of Being which consequently affected the essence of truth are those basic metaphysical assumptions which made the Theoria totally infinite. as Heidegger puts it the transformation of essence of truth from Heraclitus to Aristotle indicates a transformation in finitude of human being and his knowledge in a way that we can at least find a being namely Theos who can grasp the absolute knowledge with a glance of eye. This is what at the beginning happens through the emergence of pure nous as activity of God but as Heidegger attempted to show had not stopped at the borden of his area. The unreachable desire Aristotle attributed to every one later and during the modern area became the authority to become the God. And for Heidegger the metaphysical desire of becoming the absolute is deeply rooted in Aristotle's assumption of knowledge as an activity capable transcending finitude.
خلاصه ماشینی:
اما نکتۀ اساسی تمام این نتایج اینست که از نظر هیدگر، ارسطو بدون تحول در فهم وجود و گذار به ساحت پوئزیس (هنرورزی/ شعر)، نميتوانست چنین جایگاهی را برای انسان در مقام تئوری، فراهم نماید.
ناپوشیدگیِ موجودات در مقام یک کل، ذاتاً به این سبب که در مناسبت با پوشیدگی ظهور ميكند، متناهی است؛ یعنی برای اینکه موجودی پدیدار شود، باید همواره درون یک کل قرار بگیرد، ولی خودِ همین کل بنوبة خود، متشکل از موجوداتی است که در محدودیتهای ذاتی خود حضور یافتهاند.
مسئلة اصلی آنست که چون رخداد اساسی ظهور موجودات یا بتعبیری، همان وجود موجودات از بنیاد متناهی بود، اولاً، انسان در مقام موجودی که خود به حقیقت وجود تعلق دارد، همانند هر موجود دیگری، ذاتاً متناهی است و ثانیاً، دانایی او نه درکی مطلق از رخداد وجود، بلکه انکشاف متناهی رخداد وجود بود.
حال جای این پرسش است که ارسطو با گذار به ایجاد تمایز میان لوگوس و نوس، چگونه به تناهی بنیادین دانایی ظهور کرده در لوگوس، پایان ميدهد؟ و بر مبنای آن، چگونه از دل اوسیالوژی ارسطویی، تئوری محض در تمایز با عمل و تناهیِ میدانِ آن و در رحجان بر آن، ظهور ميكند؟ وجود، فعلیت و نیرو؛ فهم جوهرشناختی (اوسیالوژیک) وجود ارسطو برای اوسیا دو معنای اساسی معرفی ميكند.
در چنین شرایطی آنچه لازم میآید، توجه و التفاتی است که انسان باید در همهحال داشته باشد تا بتواند این امر ناپوشیدة جاویدان و ثابت، یعنی لوگوسِ در مقام سخن گفته شده یا امر مکشوف را نزد خود حاضر کند.