ملخص الجهاز:
"تودوریف در مطالعات خود پیرامون دکامرون[33]،قصههای هزار و یک شب[34]و سفرهای سندباد[35]و دیگر روایتهای حکایتوار[36]از شیوه نگرش پراپ به شخصیت دفاع میکند،اما درعینحال دو دستهبندی وسیع را نیز مشخص میسازد:روایتهای متمرکز بر طرح و توطئه یا غیر روانشناختی،روایتهای شخصیت محور یا روانشناختی: با وجود اینکه ممکن است ایدهآل نظری جیمز روایتی باشد که در آنهمه چیز تابعی از روانشناختی شخصیتهاست،مشکل است یک گرایش کلی را در ادبیات نادیده بگیریم؛گرایشی که در آن کارکرد کنشها این نیست که شخصیت را توصیف کنند، بلکه برعکس شخصیتها تابعی از کنشها هستند.
اما حتی او نیز اذغان میکند که مسئله شخصیت به آسانی حل نمیشود: از یک طرف شخصیتها(اسمشان هرچه باشد:شخصیت نمایشی یا کنشگر)سطحی لازم از توصیف را تشکیل میدهند که خارج از آن کنشهای پیش و پا افتادهای که گزارش شدهاند دیگر قابل فهم نخواهند بود،تا آنجا که ممکن است بتوان با اطمینان کامل فرض کرد که هیچ روایتی در دنیا بدون شخصیت و یا حداقل بدون عاملها وجود ندارد.
19 اما آیا بیفایده و بیمفهوم بودن یک سؤال به معنای آن است که تمام سؤالهایی که پیرامون شخصیت پرسیده میشوند بیفایدهاند؟مثلا این سؤال که آیا بانو مکبث مادر خوبی هست یا نه و اگر هست به چه معنا خوب است؟،یا چه چیزی در شخصیت او وجود دارد که حس جاهطلبی تشنه به خون او و درعینحال فقدان نسبی قدرت پایدار او را درست در زمانی که پیکار شروع میشود توضیح بدهد؟یا درباره هملت:او چه نوع دانشجویی بود؟چه ارتباطی میان علایق علمی و سرشت او وجود دارد؟به طور خلاصه آیا ما باید اگر دوست داشتیم نتیجهگیری و یا حتی تفکر راجع به شخصیت داستان را که حقی خدادادی به نظر میرسد محدود کنیم؟چنین محدودیتهایی در نظر من به عنوان تحلیل رفتگی تجربه زیباییشناختی جلوه میکند."